۶سال از رفتنت میگذره... تو این ۶سال بیشتر از ۳بار به خوابم نیومدی... تو این ۳بار هم فقط یه بار خوشحال بودی... خیلی دلم برات تنگ شده... میدونی که این روزا تو خونه چه حال و هوایی هست نه؟ جات و بیشتر از همیشه خالی احساس میکنم... حتی بیشتر از همه ی این ۶سال... نیستی ببینی محمد چقدر بزرگ شده، سایه بان چقدر باخدا و باایمان شده، مهسا چقدر مهربون و عاقل و فهمیده شده، و فاطمه چقدر خانوم کدبانو و درس خونی شده، نیستی ببینی من چقدر عاشقم بابا...!
دلم برات یه ذره شده، تقرییا ۱ماه میشه قلبم و به قلب کسی پیوند دادم که بهترین و پاک ترین و مهربون ترین پسر دنیاست... نیستی درباره اش باهات حرف بزنم... نیستی تا بهت بگم چقدر خوبه و چقدر دوستم داره... حتی به خوابم هم نمیای... جز اون یه بار که به خواب سایه بان اومدی و بهم اجازه بله گفتن و دادی، دیگه هیچ خبری ازت نشده، نمیدونم اون دنیا حالت چطوره... ولی همیشه برات دعا میکنم، سر سجاده خیس از اشکم برای غفران و آرامش روح مهربونت از صمیم قلب دعا میکنم... آخه تو مهربونترین پدر بودی... تنها دوستم بودی... آغوش امن و محکم تو سرپناه خستگی ها و غصه هام بود... اما از این به بعد پناه و تکیه گاهم بعد از خدا درخت شده، آره میدونم میشناسیش... چون خودت اناری رو که بهش داده بودی تا بهم بده برام آوردی... میدونم دوستش داری چون دیشب هم به خوابش رفتی و سفارش منو بهش کردی...
دیروز خاطرات سال هایی که با تو بودم زنده شد، چه روزایی که باهم نبودیم، همیشه حسرت داشتم دستاتو ببوسم اما هیچ وقت اجازه نمیدادی، چقدر مهربون و باگذشت بودی، منم هروقت فرصت پیش می اومد یواشکی دستاتو میبوسیدم و با اخم شیرینت روبرو میشدم، اما بازم راضی بودم، آخ که چقدر دلم برای همون اخمای شیرینت تنگ شده، وقتی مریض شدی و روی تخت بیمارستان دیدمت، باورم نمیشد اون مرد زیبا و خوش اندامی که زبانزد همه بود اینطوری ضیعف شده باشه، وقتی بعد از عمل جراحی که با اصرار من صورت گرفت دیگه تمام بدنت فلج شد و زبونت از کار افتاد تا حالا هرگز نتونستم خودمو ببخشم... اون صورت ناز و استخونیتو که وقتی با اون حالت مظلوم روی تخت تو خونه دراز کشیده بودی و به من زل میزدی هیچ وقت از یاد نمیبرم بابا... وقتی مجبور میشدم با چشمای گریون غذا رو با سرنگ بهت بدم، آخ که چقدر جگرم میسوخت... آتیش میگرفتم و چیزی نمیگفتم... ایمان داشتم می مونی و تنهام نمیذاری، روزای آخر وقتی کنار تختت مینشستم و برات کتاب میخوندم و تو فقط نگاهم میکردی... آخ که از بس ضعیف شده بودی و سرم و چیزای دیگه بهت وصل بود حتی نمیتونستم بغلت کنم، نمیتونستم صورتت و ماچ کنم، بابا... بمیرم برات که چقدر غریبانه رفتی... حتی قدرت تکلم نداشتی، وقتی دستاتو میگرفتم با آخرین توانت دستامو فشار میدادی نمیتونستم بفهمم چی میگی اما دردت و احساس میکردم... بابای خوبم... اون روز وقتی از مدرسه برگشتم و اون ملحفه سفید و روی بدنت دیدم، دیگه نفهمیدم کجام... همه جا تا سه روز سیاه بود... حتی لحظه آخر هم ندیدمت، یک هفته حرف نزدم... زبونم بند اومده بود از شوک رفتنت، اما بازم باور نمیشد.. که اینطوری از دستت دادم... بابای خوبم خیلی زود رفتی... ۳۵ سال سنی نبود برای کوچیدن اما تو پرواز کردی... به جایی که متعلق به تو بود... شاید دیگه دوره سختی هات به سر رسیده بود و باید به آرامش میرسیدی اما با رفتنت آرامش و از من گرفتی... خیلی جات خالیه...! خیلی زیاد.. مخصوصا حالا...!
بابا... دیروز وقتی زیر سایه درخت بزرگ حیاط مون نشسته بودم و حس غریبانه ای بهم دست داده بود، دیدم که با نگرانی اومد و کنارم نشست... درست روبروم... نمیتونم دنیای چشماشو برات توصیف کنم... انقدر مهربون و عاشقانه بهم زل زده بود که در برابر پاکی نگاهش ذوب شدم، با چنان آرامشی روی خاک در برابرم نشسته بود که احساس میکردم تو این دنیای فانی جز پیوند من و اون دیگه هیچ پیوندی زیباتر نیست... وقتی با اون مهربونی به حرفام گوش کرد و درد ودلام و شنید، فهمیدم خوشبخت ترینم چون اونو دارم، وقتی فهمیدم بخاطر یه خواب ترسناک که مربوط من میشد اونطوری حالش بد شده بود، به عشقش ایمان پیدا کردم، و درک کردم تو باغچه نگاهش فقط و فقط گل احساس من هست و بس...
بابا... وقتی بهش گفتم که چقدر دلم برات تنگ شده انقدر مهربون و زیبا آرومم کرد که حتی خودمم نفهمیدم، بابا کاش بودی تا همه اینها رو برات تعریف میکردم، کاش یه شب فقط یه شب به خوابم می اومدی و بغلم میکردی... نصیحتم میکردی... بوسم میکردی... نمیدونی چقدر دلتنگ آغوشتم... میون خواهرام رابطه من با تو عمیق تر بود... من از همه به تو نزدیک تر بودم... عذاب وجدانی که این همه سال بخاطر تو کشیدم تمام وجودمو سوزونده... حتی یه بار نیومدی به خوابم تا آرومم کنی، یعنی انقدر جات خوبه که ما رو فراموش کردی؟ درخت میگه تو به من افتخار میکنی اما پس چرا به دیدنم نمیای؟ چرا نمیای بهم بگی ازم راضی هستی یا نه؟ باور کن هیچ دختری به اندازه من دلتنگ پدرش نبوده...!
بابا منتظرتم... تو همین شبها منتظر دیدنتم، حالا که فهمیدم به خواب دامادت رفتی، حسودیم شده بهش، ازت خواهش میکنم یه شب، منت بذار و به خوابم بیا، آخه کمبودت و خیلی حس میکنم... شونه های محکمت و میخوام... دستای مهربونت و میخوام... پس خواهشم و رد نکن... دوستت دارم بابا... زیاد منو تو انتظار نذاری باشه؟ چون میدونی من از انتظار بدم میاد...! پس زودتر بیا به دیدنم...
سلام بابا...
:: بازدید از این مطلب : 957
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0